top of page

من در خانواده‌ای مسيحی در تهران متولد شدم. اما چيز زيادی در مورد عيسی مسيح يا انجيل نمی‌دانستم. من باور داشتم كه خدايی قدرتمند بايد جهان و انسانها را خلق كرده باشد. اما من زياد مجذوب عظمت و قدرت او نبودم. چون به نظر می‌رسيد او نسبت به نيازهای من بی‌اعتناست و قدرت و عظمتش معنای زيادی برايم نداشت و كاملاً برعكس او را به خاطر همه مشكلاتم سرزنش می‌كردم.

در طول سالهای نوجوانی گویی دو شخصیت متفاوت در من زندگی می‌كردند. در حاليكه يكی از آنها خردمند و منطقی بود دیگری به دنبال آرزوهای احمقانه می‌رفت و هر چه بزرگتر می‌شدم تفاوتهای بين اين دو «خلق و خو» آشكارتر می‌شد. اصلاً از زندگيم راضی نبودم. من به سختی تلاش می‌كردم خودم را تغيير بدهم ولی هر چه سخت‌تر می‌كوشيدم بیشتر شكست می‌خوردم. زندگيم تشكيل شده بود از مجموعه‌ای از تصميماتی كه منتهی به شكستهای فِلاكت‌بار می‌شدند.

هيچ شادی و آرامشی در زندگيم نبود. فكر فردا هميشه باعث ترس و وحشتم بود. از آنجا كه مصمم بودم زندگيم را بهتر كنم همیشه در جستجوی چیزهای متفاوت بودم. با اين اميد كه اگر سخت‌تر تلاش كنم میتوانم زندگيم را تغيير بدهم شروع به خواندن كتابهای خودياری كردم. هيپنوتيزم را امتحان كردم و چندين كتاب روانشناسی خواندم ولی هيچ كدام از زحماتم نتيجه‌ای نداشت. با اين همه گرچه هيچ اميدی نداشتم هنوز نمی‌خواستم تسليم شوم.

در يكی از كتابهای روانشناسی خواندم كه ايمان به خداوند ميتواند زندگی انسان را عوض كند. در آن كتاب ارجاعی به كتاب ديگری وجود داشت با عنوان «معجزه‌ی ايمان». برای پيدا كردنش تمام تهران را گشتم ولی آن را پیدا نکردم. من ايده ايمان داشتن به خداوند را دوست داشتم. خيلی كم در مورد خدا می‌دانستم و كمتر از آ‌ن در مورد ايمان. بعد در اين مورد خواندم كه وقتی خدا گناهان كسی را می‌بخشد نتيجه‌اش آرامش و شادی است. كتاب در مورد نويسنده مزمور در كتاب مقدس می‌گفت، كه از خدا خواست گناهانش را ببخشد. احساسات درآميخته‌ای در مورد متن داشتم، خودم را چون گناهكاری كه بايد بخشوده شود نمی‌ديدم. از طرف ديگر اگر همه‌ی زحمتش اين بود كه بپذيرم گناهكارم اين كار را می‌كردم حتی در صورتيكه با آن گفته موافق نبودم. اما احساس ناراحتی می‌كردم چون خودم را شخص خوبی می‌دانستم. همينطور كه برای توجيه بی‌گناهيم در ذهنم جستجو می‌كردم متوجه شدم كه چيز زيادی كه خوب باشد در من وجود نداشت. روشی كه به كار بردم تا واقعيت گناهكار بودنم را رد كنم مثل روشی بود كه هميشه برای توجيه كارهای غلطم به كار بسته بودم. با اينحال فكر اينكه آرامش و شادی به دنبال بخشش خداست از سرم نمی‌رفت.

با گذشت زمان اندوهگين‌تر شدم. فكر آينده همچنان مرا می‌ترساند. هر بار كه فكر می‌كردم آينده چه چيزی برايم خواهد داشت دچار حمله و اضطراب ميشدم. يك روز دوستی مرا به كليسا و جلسه مطالعه‌ی كتاب مقدس كه در خانه دوست ديگری برگزار ميشد دعوت كرد. من او را به خاطر آيين جديدش مسخره كردم. با اينحال وقتی كه رفت چيزی در درونم به من می‌گفت كه نبايد دعوتش را به اين سرعت رد می‌كردم. از آن روز به بعد جنگی در درونم بود. اضطرابم بدتر شد. می‌دانستم كه می‌خواهم بدانم خدا چه چيزی برای ارائه به من دارد. به خودم گفتم «اين آخرين مرتبه‌ايست كه دری را ميكوبم».

يك شب به خانه‌ی عزیزانی که برای مطالعه كتاب مقدس در آن جمع می‌شدند زنگ زدم و گفتم كه بايد در جلسات شما شركت كنم. به من گفتند كه آنها فقط روزهای دوشنبه دور هم جمع می‌شوند. رفتارم مثل شخصی بود كه به حد مرگ تشنه باشد. با اندوه و رنج زياد به طرف خانه به راه افتادم و به شدت گريستم. دوشنبه شب رسيد! گفتم، «خدايا، تو آ‌خرين دری هستی كه ميخوام بكوبم» هر چيزی را كه امكانش بود امتحان كردم. تو آخرينش خواهی بود. اگر باز هم مأيوس شوم قطعاً رها می‌كنم.

آن شخص در مورد آزادی در مسيح حرف ميزد. من هرگز چنين چيزی نشنيده بودم. مردی كارتی که در دست داشت به من داد. او دعوت كرد هفته بعد هم در جلسه آنها شرکت کنم. اين آيه از انجيل روی آن كارت بود: «بياييد نزد من ای تمامی زحمتكشان و گرانباران، كه من به شما آسايش خواهم بخشيد. يوغ مرا بر دوش گيريد و از من تعليم يابيد، زيرا ملايم و افتاده دل هستم، و در جانهای خويش آسايش خواهيد يافت.» برای اولين بار در زندگيم اميد در قلبم بود. هنوز هم خسته و گرانبار بودم، اما وعده‌ی آسايش عيسی مسيح بسيار  برايم فرح بخش و باورپذير بود.

آن شب متوجه گناهكار بودنم شدم و اینکه همه‌ی دردسرهای زندگيم نتيجه مستقيم گناهكار بودنم است. به من گفتند كه اگر به گناهانم اعتراف كنم و ايمان بياورم كه عيسی مسيح به خاطر گناهان من به صليب كشيده شد، بخشيده شده و حيات جاودان خواهم داشت. من از خداوند عيسی مسيح خواستم كه مرا بخشيده و زندگيم را عوض كند. مثل اين بود كه قرارداد تازه‌ای با زندگی بسته بودم. برای نخستين بار تا آن زمان، آرامش، شادی و اميد برای آينده را تجربه می‌كردم. بعدها خدا به من نشان داد كه انسان شاخه‌های درخت بيماری را به اميد بهبود حرص ميكند اما خداوند چنين درختی را از ريشه درآورده و به جايش درختی تازه و سالم می‌نشاند. ديگر نمی‌خواستم تنها به بهسازی زندگيم راضی باشم. خدا ميخواست كه زندگی تازه‌ای داشته باشم. كتاب مقدس می‌گويد «اگر انسانی در مسيح است، پس او مخلوقی تازه است، كهنه و قديمی ديگر نيست، نو آمده است.» عيسی مسيح خيلی بيش از آنچه از او خواسته بودم به من داد. او به جای غم به من شادی داد، اميد داد به جای يأس و آرامشی كه هميشه پابرجاست. اما بالاتر از همه خداوند مرا بخشيد چون عيسی مسيح كفاره‌ی گناهانم را با قربانی كردن جانش بر صليب پرداخت كرد. من به رستگاری و حيات جاودان اطمينان دارم، محبتی كه زندگيم را به آن مديونم.

آمین

 

ـ آندره پ.

مطابق قوانین بین‌المللی تمامی حقوق مربوط به وب‌سایت عهد‌جدید برای سازمان A Sure Harvest محفوظ است© ۲۰۱۵ - ۲۰۲۵.

USA

© Copyright
  • logo
  • White SoundCloud Icon
  • White Vimeo Icon
  • White YouTube Icon
  • White Facebook Icon
  • White Instagram Icon
  • White Twitter Icon
bottom of page